محل تبلیغات شما

هفت صنوبر



صبح مادرم مرا بیدار کرد 
همراهش برد 
تا انتهای سختی هر روزش
من اما شاد بودم 
در راه قایقی بود 
کنار رودخانه 
شبنم صبح تابستان هنوز روی چمنها برق می زد 
دلم رفت  در وسط رودخانه 
وقتی مادرم دستم را میکشید 
کنار ماهی ها 
زیر اب 
مادرم چیزی نمی گفت 
سکوتش مرا همراه میکرد 
مادرم مرا دوست می داشت 
دستهایش این را به من میگفت 
دلم اما کنار قایق بود
کنار آب 
کنار ماهی ها .

سرم در خودم فرو رفته
مرا با خود برد روزگار
یک لحظه که خواب بودم 
تکه تکه مرا باد جدا کرد زخویش 
لحظه هایم کجا رفته 
نمیدانم 
ساکت شده ام 
و نگاه میکنم عبور خودم را 
هر کجا که باد می برد مرا 

دیشب یک شعر نوشتم 
میان امروز و امشب گم شد 
داستان نارنگی 
یک نیسان آبی
یک دماغ خونین
جاده شلوغ 
رهگذران مات و مبهوت
دیشب با خودم اندیشیدم 
عشق کجای این داستان است
حیف شد
داستان خوبی بود 
داستان نیسان آبی
داستان نارنگی 

آخرین جستجو ها

ریاخون دلووان سوکت خودرو anolisal upestraber GEMplus talymace خُـــدآــیـِ عِــشـقـــ nessserole سکوت های ورّاج